نقد(نمایش اژدهاک) رضا بهارلو با عنوان بهره گیری از تکنیک های نمایش ایرانی در اجرایی آوان گارد

بهره گیری از تکنیک های نمایش ایرانی در اجرایی آوان گارد
” پیش از اینها چنین – من – لاشه خوری را دیده بودم، که بر لاشه ی خود نشسته بود. و شیونی داشت در سوگ خود. من شنیدم که فریادِ آسمان شکاف بر می داشت. اندوه بر من چیره بود؛ و اینک رشک بر من چیره گشت. من هرگز فریادِ آسمان شکاف خود را بر نیاورده بودم. “
با اولین اصواتی که می شنویم و تصاویری که به سختی در حاکمیت مطلق تاریکی می بینیم در می یابیم که گویی قرار است با خوانشی دیگرگون از اثر مواجهه شویم ؛ خوانشی شاید از جنس ” آرش ” که خود استاد بیضایی به واقع آشنازدایی را در کلام برایمان تفسیر می کند.
اژدهاک سفید پوش – کفن پوش بمانند یک روح – با جای پنجه هایی سیاه و سرخ – دو مار که سیاه بود و سرخ بود – بر شانه هایش، نشسته بر مزار خود – لاشه ی خود – با فریادهایی درونی که آسمان را می شکافد. پس چه جای رشک چرا که اینبار فریادِ آسمان شکافش را برآورده است.
اژدهاک اینبار تکثیر شده اند آنهم به هفت بخش، که این عدد هفت نیز خود حکایت ها دارد که در این مقال نمی گنجد.
اژدهاک هایی – برخوان هایی – که همواره روی سخن شان با شب است. ” ای شب من اندوهگین روزگاری مردکی بودم با دل پاک/ ای شب، تو سیاهتر از هر شب دیگری / ای شب، من دردمند فریاد بلند برآوردم/ ای شب تو دریا را به یاد من می آوری/ و… ” و سیاهی و تاریکی و شب را تا مغز استخوان من تماشاگر نفوذ می کند.
در واقع اینها همگی به تصویر کشیدن سرزمینی ست که لحظه های شاد مردمانش اندک است. و برای جبران این تلخی حاکم کارگردان هوشمندانه به سراغ تکنیک های نمایش ایرانی می برد و از مضحکه بهره می گیرد و یامای پادشاه را در هیاتی منطبق بر روز با کلاه خود شمر با سیاه – اژدهاکی ملموس تر – همراه می
کند. که این ترکیب در کنار هم و البته در دل اثر نیز بخوبی جای گرفته اند.
صد البته اینها همگی و به یکباره رخ نمی دهد؛ چرا که اژدهاک نسخه خوان ما لحظه به لحظه در طول نمایش وعده ی چنین رخدادی را به تماشاگر داده است.
یاما و اژدهاک آنقدر به ما نزدیک می شوند که معانی بسیار دیگری را برایمان آشکار می سازد؛ از آن جمله اند: قرار گرفتن اژدهاک سیاه پوش در دل تماشاگر و لباس سفید آویزان شده در بالای سَرِِ مان که خود تداعی گر شکسته شدن فاصله ی میان اژدهاک و تماشاگران است.
و منی که دو دهه ی پیش برخوان اژدهاک بوده ام وسوسه می شوم فریاد برآورم: ” اینک منم، که این کوه را بر دوش می کشم. و زیر پای من شهری. و مردمان خوابند. مردگان، جاودانه در خوابند و منم تنها با غریو گنگ خود مانده…
درود بر معین البکاء این اثر که همچون پروانه به دور شمعِ می چرخد و اثرش را زنده و پایدار پیش می برد و به راستی تئاتر دانشگاهی و تجربی را معنا می کند.

0 پاسخ

ثبت دیدگاه

مایل به ملحق شدن به بحث هستید ؟
به ما بپیوندید !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *